چند روز قبل خانه پدرکلانِ مادری (بابه) خود رفتیم. بلاخره مجبور به قانون شکنی شدیم چون از این بیشتر نمیتوانستیم در خانه بمانیم و قرنطینه را مراعت کنیم. بیش از ۷۰ روز میشد که در چهار دیواری خانه مثل زندانِیها بندی بودیم. خانه پدرکلان رسیدیم و تا ساعت ۱۲ شب حرف زدیم و یاد از قدیمها شد و بعضی حرفای پند آموز از مردِ بزرگ خانواده ما شنیدیم. سرانجام وقت استراحت فراه رسید، در منزل دوم در اتاقِ که مامایم خواب میکرد جای من را نیز برای استراحت آماده ساختند. یک روز با حال، ده روز بیحال!
باور نمیشد که خواهر بزرگ شده باشد.
میترا دوست جدیدم که میخواهد خبرنگار شود.
خانه ,روز ,شنیدیم ,خانواده ,سرانجام ,فراه ,خانواده ما ,ما شنیدیم ,بزرگ خانواده ,مردِ بزرگ ,از مردِ
درباره این سایت