سونیا، حالی هم که میبینمش فکر میکنم همان سونیایی پنج سال پیش است. شوخ، قندول، شیطان، دوست داشتنی و مهربان. اما نه، تازه امروز فهمیدم او خیلی بزرگ شده است. امروز زنگی آمد از طرف خواهرم: سونیا: سلام من: علیکم خوبی؟ سونیا: شکر، حالی هیچ زنگت نمیایه. من: زنگ زدم اما خاموش بود گوشیت. به هر صورت کجاست مادرم؟ سونیا: باش برایش میتم. مادرم: سلام خوب استی؟ من: شکر، شما خوبین؟ مادرم: معاش گرفتی؟ من: نه! مادرم: پس شبانه چی میخوری؟ من: خوب دگه، یک کاری میکنم. یک روز با حال، ده روز بیحال!
باور نمیشد که خواهر بزرگ شده باشد.
میترا دوست جدیدم که میخواهد خبرنگار شود.
سونیا ,مادرم ,خواهرم ,سلام ,شکر، ,حالی ,بزرگ شده ,میتم مادرم ,مادرم سلام ,برایش میتم ,باش برایش
درباره این سایت