محل تبلیغات شما



در زمانِ خوشی بسیاری اصلا به فکر خدا، عبادت و یاد کردن کسی‌که همیشه به یاد ماست (الله پاک) نمی‌باشیم.

ولی وقتی دردی یا مصیبتی نزدیک ما شد، آن‌گاست که نزد خود می‌گویم، ما کسی داریم که ما را هست کرده، همواره در زمانِ بد به داد ما رسیده، می‌پردازیم به یاد و عبادت او (خدا)!

من هم مثل این‌گونه اشخاص زمانی‌که روزهای خوب و تا اندازه‌ی خوش می‌داشته باشم، اصلا به فکر وبلاکم نیستم، ولی وقتی‌ احساس غُربت/تنهایی می‌کنم، می‌پردازم به وبلاکم و غم/غصه‌های قلبم را این‌جا می‌نویسم و احساس آرامش هم می‌کنم.

شاید اکثر مخاطبانم فکر کنند که در زندگی من به جز غم/اندوه چیزی دیگری وجود ندارد. نخیر قسمی‌که در عنوان ذکر کردم یک روزی خوش دارم، ولی ده روز پُر از مصیبت‌های روزگار است!

به هر حال زندگی خود را ادامه دادم و در این مدت که در وبلاک نبودم، تنها تغییراتی خوب و مثبتی که در زندگیم آوردم این‌ است که درس‌های خود را فشرده می‌خانم و در امتحان ۲۰ فیصد نیز، نمرات مکمل را اخذ کردم، در کُل انگیزه‌ی زیادِ دارم تا به بهترین شکل ممکن دانشگاه خود را به پایان برسانم.

اما فشار روزگار نا مناسب زندگی، وضعیت بد اقتصادی و بیکاری بعضی اوقات حالم را بسیار خراب می‌کند، بعضی اوقات می‌گم ای کاش دختر بودم؛ چون مرد مثل دختر هیچ‌گاه نمی‌تواند راز دل خود را به کسی بگوید تا قلبش راحت شود و مجبور است همه چیزهایی که در قلب‌اش دارد را به تنهایی تحمل کند!

اگر به مادر بگویی او سلطان غم است و تشویش خواهد کرد و می‌ترسم تشویش او سبب مشکلات برای خودش نگردد، پدر هم همین‌طور، این سختی‌های روزگار گاهی اوقات برایم می‌گوید، تا این دنیا را ترک بگویم، حس نا اُمیدی می‌کنم؛ ولی باز هم با خود گفتیم و می‌گم که نی حکیم ادامه بتی، نا اُمید نباش تو بلاخره موفق خواهی شد.

اما اما این‌ همه مبارزه تا کی؟ چرا؟ منی که هیچ‌گاه بدی کس را نخاستیم، به کسی بد نکردیم، به کسی ضرر نرساندیم، اکثر اوقات در جاهای مهم دروغ نگفتیم، نکردیم، ی نکردیم، حرام نخوردیم و این‌قدر زجر باید بی‌بینم.

فقط می‌خواهم درس بخانم، یک تکیه‌گاهی خوب برای خانواده‌ام باشم، مشکلات خانواده خود را حل بسازم، به جایگاه خوب در زندگی برسم، افتخار خانواده‌ام باشم. ولی به این چیزها نمیرسم، مگر کجایی نیت من بد است!!؟
 


سونیا، حالی هم که میبینمش فکر می‌کنم همان سونیایی پنج سال پیش است. شوخ، قندول، شیطان، دوست داشتنی و مهربان. اما نه، تازه امروز فهمیدم او خیلی بزرگ شده است.

امروز زنگی آمد از طرف خواهرم:

سونیا: سلام
من: علیکم خوبی؟
سونیا: شکر، حالی هیچ زنگت‌ نمیایه.
من: زنگ زدم اما خاموش بود گوشیت. به هر صورت کجاست مادرم؟
سونیا: باش برایش میتم.
مادرم: سلام خوب استی؟
من: شکر، شما خوبین؟
مادرم: معاش گرفتی؟
من: نه!
مادرم: پس شبانه چی میخوری؟
من: خوب دگه، یک کاری میکنم.
مادرم: بیبین حکیم قرار است روز جمعه شیرینی خواهرت را بتیم.!
من: !!!! 

گوشی را قطع کردم، دیگر نمی‌توانستم از این بیشتر بشنوم. یعنی خواهرم قرار است عروسی کند، یعنی سونیایی خوردترک این قدر بزرگ شده است که می‌خواهد تشکیل خانواده بدهد.!

اما من از کسیکه قرار است م ازدواج کند، خوشم نمی‌آید. چون او پسر سال اول‌اش است که حقوق را در یکی از دانشگاه‌های شخصی (رنا) میخواند. پسری است که خرچ و مصرف‌اش را پدرش می‌دهد او فقط محصل است و اگر عروسی هم‌ کند با پولی پدرش ازدواج می‌کند.!

در سمت مقابل خواهرم است. کسیکه محصل‌ی سال اولی رشته قابلگی است و دوم نمره صنف. دختر درس خوان، پرتلاش و . 
مگر این طوری دختر کجا مستحق تشکیل دادن خانواده با هم‌چون یک پسری ناکاره است.

همیشه خواهرم را گفتیم که مرا مثل دوست نزدیک خود فکر کند نه برادرش، حتا برایش گفتیم اگر دوست پسری هم داشتی راحت بیا برایم بگو. یعنی راحت باش و خیلی هم صمیمی!

در اوایل از خواهرم در مورد او پسر شنیده بودم و تا جاییکه می‌فهمیدم او این پسری که قرار است همرایش ازدواج کند را دوست نداشت ولی حالا راضی است. مطمین استم در عقب این کار التماس‌های بیش از حد مادر و پدرم است.

خیلی کوشش کردم تا پدر و مادرم را بفهمانم که این پسر شایسته خواهرم نیست. اما آن‌ها اصلا به حرفایم گوش نمی‌دهند و کاری را می‌کنند‌ که عقل شان می‌گوید. به عقیده والدینم او پسر قاری است، یعنی که بچه با خدا و مسلمان!

من هم تمامی شماره تماس خانواده‌ام را بلاک کردم و دیگر کاری همرایشان ندارم، حال آنها می‌دانند زندگی شان. در جاییکه حرف من اهمیت نداشته باشد. هیچ لازم نیست که آنجا من زندگی کنم.


صبح روز یک‌شنبه بود، برایم خبر رسید که قرار است فردا امتحان کانکور سمستر خزانی گرفته شود. من هم خُرسند شدم و آمادگی برای فردا گرفتم.

ساعت ۹ صبح دوشنبه بود و من نزد دروازه انستیتیوت نی رسیدم آنجا روی یک دیوار سفید یک زنگ نصب شده است که قبل از داخل شدن به دانشگاه باید هر شخص دکمه زنگ را کلک کند، بعد یک نفر در آنسو حضور دارد و مشخصات شما را می‌پرسد؛ این‌که شما کی هستین؟، برای چی آمدین؟

خوب من دکمه زنگ را فشار دادم و مشخصاتم را گفتم، پیش از اینکه داخل دانشگاه شوم، یک دختری قد متوسط، مو سیاه و متفاوت مقابلم آمد!

او هم برای امتحان سمستر خزانی آمده بود. قرار بود داخل دانشگاه شوم به یکبارگی حس کردم همه چیز متوقف شده باشد. پاهایم از حرکت ماندند، چشمانم این طرف و آن‌طرف را می‌دید چون جرات چشم به چشم شدن را ندارد، ذهنم درگیر جذابیت او شده بود.
او هم دکمه زنگ را فشار داد، آنسوی گوشی مسوول پرسید کی است؟
او گفت: سلام میترا استم، برای امتحان آمدیم.

بلی اسمش میترا است!

نه دیگه این‌بار عاشق نشدیم، فقط یک حس متفاوت برایم رقم زده است. خوب من هم در امتحان کامیاب شدم و چهار روز بعد برای آعاز دوره محصلی خود به دانشگاه رفتم. حدودی ۲۶ نفر شاگرد در صنف ما حضور دارد که ۸ آن دختر خانم‌ها و متباقی پسران هستند.

با عزم و اراده قوی این‌بار دانشگاه را آغاز کردم و می‌خواهم بدون کدام سکتگی این‌بار دوره محصلی خود را به پایان برسانم. در صنف ما میترا هم آمده بود، قسمیکه در بالا صفات‌اش را گفتم یک دختر تمام عیار و بل‌خصوص اجتماعی است. همواره با هم‌صنفان خود خنده، مزاق، درس و تبادل نظر می‌کند.

من را از شخصیتش خوشم آمد، اما چون پسری آرام و مقابل دختر خانم‌ها کم جرات هستم نمی‌توانستم با او رابطه صمیمی بر قرار کنم. سرانجام نماینده صنف تصمیم گرفت تا هم‌صنفان یک گروه واتس اپ داشته باشیم، بنان شماره تماس همه‌ی مارا گرفت.

من هم با سعی و تلاش فراوان شماره تماس میترا را از واتس اپ گروپ پیدا کردم و بلاخره به بهانه‌ی همرایش دوست شدم و حالا در صنف، ما صمیمی‌ترین دوستان یگ‌دیگر هستیم. هر آنچه که در قلب خود دارد راحت برایم می‌گوید و من هر احساسی که دارم برایش می‌گویم، کنار هم درس می‌خوانیم، نظریات یک دیگر را گوش می‌دهیم و بالای یک‌دیگر باور

میترا از کابل است و در خانواده‌اش پنج خواهر و یک برادر همراه با پدر و مادر جانش زندگی می‌کنند. پدرش شغل آزاد دارد و برادرش نیز ۱۵ ساله متعلم مکتب است. خواهر بزرگش عروسی کرده و خودش نیز اکنون با ۱۹ سال سن اولاد بزرگ خانواده‌اش محسوب می‌شود.

فقط یک آرزو دارد که روزی خبرنگار شود!
از دید من‌ی که تجربه خبرنگاری را دارم یک آرزوی کوچک است، اما برای او یک امید بزرگ! من نیز برایش وعده کردیم تا از تجربیات خود برایش گفته و او را روزی به این هدفش برسانم.

او من را به مادرجانش نیز معرفی کرده و حال باید تلاش خود را بیشتر بسازم تا او به هدف خبرنگاریش برسد. امیدوار هستم بتوانم حداقل یک انسان را به هدفی که دارد برسانم.


سرانجام پس از تاریکی، روشنی هم فراه رسید.
این جمله بزرگان ما است که در زندگی امروزی خیلی‌ها تجربه کردیم. بیش از دوهفته بیکار بودم و شدیدا بدنبال کار می‌گشتم تا اینکه بتوانم روزگار خود را به خوبی بگذرانم، چون دانشگاه ما نیز آغاز شده است.

خدا را شکر وظیفه خوب و مناسب نصیبم شد، اکنون به عنوان خبرنگاری اجتماعی در یکی از رسانه‌های انترنتی (B&W) ایفایی وظیفه می‌کنم و در آمدی خیلی خوب هم دارم.

افرادی که برایم عزیز هستند از جمله (مهد غلامی و عنایت فرهمند) نیز صاحب‌ی وظیفه مناسب شدند و در این روزها همه چیز به شکلی نورمال خیلی هم عالی می‌گذرد.

تصمیم گرفتم که تلاش‌های خود را دوچندان کنم، چون از گذشته خیلی تجربیات گرفتم. حال شدیدا درس میخانم و به امید داشتن آینده بهتر تلاش می‌کنم.

این که دیگر چی خواهد شد که امیدوار هستم روزهای بهتر از این نصیبم شود، توکل می‌کنم به آینده.


همه چیز خیلی زود تغییر کرد، درست همانند یک پِلک زدن. یک هفته پیش در یک دفتر ظاهر بی‌قدر اما در بیرون صاحب وظیفه و شهرت بودم. 
اما حال در یک اُطاق تاریک که ساعت هم ۱۲ شب است، به امید آمدن فردایی روشن استم. شرایط در یک هفته خیلی تغییر کرد، همه چیز برایم از سر شروع شد. فرشته رفت، وظیفه رفت و صدف هم در حالی رفتن است یعنی میشه گُفت او هم رفت. حال تنها مه ماندیم و زندگی نامعلوم!
البته این جمله را (پول داشتی مردم تو را مشناسند، نداشتی تو مردم را مشناسی) خیلی شنیده بودم و تا جایی هم درک می‌کردم که همین‌طور است. اما حال واقعی دیدم؛ تا یک هفته پیش دوستان بی‌شمار داشتم که وقت و ناوقت احوالم را جویا می‌شدند و ازم خواهش می‌کردن تا حداقل یک‌روز برایشان وقت بگذارم و کنارشان شب را روز کنیم. اما حال آنها اصلا تحویلم نمی‌گیرند!
روزها را به سختی می‌گذرانم، در چارچوب اُطاق خود مثل بندی‌های که دیگر اجازه برای برون برآمدن ندارند. نه جایی میرم و نه دوست دارم کسی بیاید. میخاهم تنها باشم و کتاب مطالعه کنم، ولی برای کتاب خاندن پول نیست تا خریداری کنم. تا کمتر از ۲۰ روز دیگز دانشگاه‌ام آغاز خواهد شد. اما برای تکمیل فیس‌اش تا حال فکر میکنم که از کدام منبع فیس دانشگاه خود را پرداخت کنم و و و .
بعضی وقتا دلم میشه برم (گرافیک دیزاینگ) بخانم تا زودتر صاحب وظیفه‌ی خوب شده و بعد دانشگاه خود را آغاز کنم، اما برای همین کار نیز پول ضرورت است که نیست. در چند راه‌ی بزرگی زندگیم قرار گرفتیم، نمی‌دانم چی کنم و کجا برم .
زندگی بعضی اوقات خیلی سخت می‌شود که انسان فقط یک آرزو می‌داشته باشد که او هم چیزی نیست جز مّرگ!
اما دست از تلاش بر نمی‌دارم، نمی‌خواهم ناکامی ای دنیا را در آخرت هم داشته باشم؛ میخواهم یک مرگ با عزت نصیبم شود. 
باز هم از بر پا می‌ایستم زحمت می‌کشم و همه چیز را از سر آغاز می‌کنم. این‌بار بیبنم روزگار مرا کجا خواهد کشاند.


اسمش فرشته بود و علاقه‌ی خاصی به ادبیات دری داشت. بعد از سپری کردن دوازده سال تعلیمی، امتحان کانکور داد و با کوشش بسیار، سرانجام موفق شد به رشتۀ دلخواه­اش که ادبیات دری بود، راه یابد.

زمانی­که فهمید در دانشکده‌ی ادبیات دری کامیاب شده، از خوشحالی زیاد در پوست خود نمی‌گُنجید. سرانجام دانشگاه را آغاز کرد و همه چیز به خوبی پیش می­رفت. وی سه سمستر نُخست دانشگاه را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و همه استادان و هم­صنفانش به لیاقت فرشته پی­برده بودند، دوستانش نیز وی را بنا بر استعداد بالایی که داشت پروفیسور فرشته صدا می‌زدند چون هیچ فردی در صنف توانایی او را نداشت.

فرشته دختری خوش برخورد با هم­صنفانش، نرم دل با کودکان و پُرتلاش در درس­هایش بود. در کُل انسان­ها را به خوب و بد تقسیم نمی­کرد و توانایی­های آنها را در کنار هم می­دید.

یکی از روزها زمانی که از خانه بیرون شد تا به دانشگاه برود، هنوز به ایستگاه سرویس نرسیده بود که انفجاری با صدای مهیب همه خانه­های اطراف آن­جا را لرزاند و بارانی از شیشه، آهن پاره و سنگریزه از آسمان می‌بارید. اطرافش را دود و خاک فرا گرفته بود. پارچه­های گوشت و استخوان­های جوانانی که به دانشگاه می­رفتند، مردانی که برای پیدا کردن لقمه نانی بیرون شده بودند و کودکانی که بازی‌کُنان به سوی مکتب در حرکت بودند، در همه جا پراکنده شده بود. جوی­باری از خون آنان جاری گشته و وحشت همه جا را فرا گرفته بود.

کسانی که از این حادثه جان به سلامت برده بودند دست و پاچه هر کدام به سمتی می‌گریختند. فرشته نیز از این فاجعه بی­نصیب نمانده و پاره­یی از آهن گداخته شده به پایش اصابت کرده بود. در آغاز سوزش کمی را احساس کرد و چند ثانیه‌یی نگذشت که خون از آن جاری شد. هنوز دردی را احساس نکرده بود، می­خواست از آن جا دور شود که متوجه شد پسر کوچکی که بکس مکتب در دست داشت و صدای انفجار کاملا بی­خودش ساخته بود، به سمت محل حادثه پیش می‌رفت.

فرشته از ترس انفجار دوم که اکثراٌ اتفاق می­اُفتد به سوی پسرک دوید و او را به سوی خود کشاند. زمانی که می­خواست از آنجا دور شوند، دومین انفجار نیز صورت گرفت و فرشته را با همه‌ی آرزوهایش نقش بر زمین کرد. کتاب­ها و کتاب‌چه‌ی شعرش همه پُر از خون شده و چهار سو پراکنده شدند.

پسرک نجات یافته، از ترس زیاد سرش را بر سینه­ی فرشته گذاشته بود و به شدت گریه می­کرد. فرشته در حالی که او را تنگ در آغوش گرفته و سپری برایش شده بود، با بدن سوراخ سوراخ جان به جان‌آفرین سپرد و به فرشته‌های آسمانی پیوست.

و این است داستان زندگی کردن در افغانستان، همانند این داستان روزانه ده‌ها جوان تحصیل یافته که اُمیدهای آینده‌ی افغانستان هستند در حملات گوناگون به بدترین شکل ممکن جان‌های‌شان را از دست می­دهند، با ادامه‌ی این روند؛ امروز یا فردا حتما نوبت ما هم خواهد رسید. نمی­دانم در هم­­چون مقطع به فکر درس و تحصیل باشیم یا کفن و قبر.!

دل­نوشته احساسی.


انسان تا سن دوازده و یا نهایتا چهارده سالگی فقط به فکر خوش سپری کردن اوقات خود است و هیچگاهی افکار اش را مصروف تعلیم، خانواده و وضعیت زندگی نمی کند، اگر می کند پس او یک انسان نابغه است.

اما خودم نابغه نیستم، زیرا تا سن جوانی، فقط به خود و آنچه که مرا خوشحال میساخت فکر میکردم. به فکر آینده، رضایت خانواده، تعلیم، کار درست و یا اشتباه نبودم. اما حال که تازه 20 سال از عمرم را سپری کردیم، فهمیدم که زندگی یعنی؛ عبادت، تلاش و بودن کنار خانواده.

پدرم درایور است؛ قدش متوسط، جلد سیاه و پخته شده در آفتاب، سرش سفید و سیاه که فیصدی بسیار از تار موهایش را سفید تشکیل میدهد، ریش سفید و سیاه، دستان بریان شده در آفتاب، مرد زحمتکش، مهربان، توانا، با خُدا و با غیرت. او همه چیز و همه کاره خانواده ماست.

در وضعیت که فعلا افغانستان قرار دارد، اقتصاد همه حتا از تاجران هم رو به سقوط است، پدرم صبح وقت برای پیدا کردن یک لقمه نان حلال بیرون میره و زمان برآمدن ستاره ها در آسمان دوباره به خانه بر میگردد. زمانیکه به خانه میایه همه برادران و خواهرانم پیش از اینکه به طرف پدرم مشاهده کنند، اول دستانش را می بینند که چیزی آورده است یا نه!

ما پنج برادر و سه خواهر هستیم، برادر بزرگم 22 سال سن دارد که فعلا در سویدن مصروف تحصیل اش است، او فکر میکند که وضعیت خانواده ما از لحاظ اقتصادی در حالتی خوب قرار دارد، چون که من در یکی از رسانه های افغانستان ایفایی وظیفه میکنم. اما خبر نیست که من با معاش که در دوماه فقط یکبار بدست میارم، حتا نمیتانم خرچ و مصارف خود را برآورده بسازم چی برسه این که به خانواده ما کمک کنم.

دیشب بعد از یک هفته نوکری در وظیفه خانه بودم، فامیلم با نان و تربوز شکم خود را فریب میدادن، دیدن آن لحظه واقعا برایم دردناک و غیر قابل تصور بود، در سمت دیگر پدرم خسته و زله از کار آمده بود و بدون اینکه نان بخورد، خواب رفته بود.

اما در این میان من خیلی احساس ناتوانی میکنم، نمی دانم برای تغییر دادن و ضعیت زندگی ما چی کاری انجام بدهم، دوسال است دانشگاه خود را بدلیل مشکلات مالی نتانستم آغاز کنم، سال پیش آغاز کردم و همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه خواهرم آرزو داشت روزی داکتر شود، بنان برای رساندن خواهرم به رویایش، آرزو و ارمان های خود را نادیده گرفتم و حال حیران ماندیم این روزگار تلخ زندگی چی زمانی به اتمام خواهد رسید، چی زمانی میتانم به پا ایستاده شوم.
با نا امیدی اما اُمیدوار به اُمیدواری زندگی میکنم!


ساعت 9 صبح بود با خسته گی از خواب بیدار شدم، خیلی خسته بودم چون شدید زکام شدیم؛ عصاب خراب، دماغ بند، سرگیچ، نارام خواب و به سختی از جای خود بلند شدم و رفتم به دستشوی. بعد از تر و تازه کردن رو، بسوی اطاق کار رفتم، البته یک چیز را ناگفته نباید گذاشت که بسیاری وقت دفتر هستم، بنان شب گذشته نیز در محل وظیفۀ ام استراحت کردم.

خوب در اطاق کار خود آمدم دیدم که مدیر صایب ما جناب رحیمی با چهره تازه، شکم برآمده و عینک سفید طبق معول در جای کار اش نشسته و وظیفه یی همیشه گی اش که همانا (پُست کردن اسکیجول فیسبوک و خبرهای تازه بود، مصروف است). با ایشان سلام گفتم و با هم دست دادیم، در سمت دیگر جابر ادیتور ما نشسته بود، پسری با قدِ بلند 0 سانتی، چهره گندمی و با لب پُر تبسم، مصروف کمپیوتر است، با او هم سلام دادم و بعدش آمدم به میز کارم نشستم.

قسمی حِس میکردم که شاید روزی خیلی خسته کُن را سپری کنم و بسیار هم احساسی بد داشتم، چون که مریض بودم، به هر صورت آغاز به برنامه ریزی امروز خود کردم، وظیفه ام خبرنگاری است و باید از موضوعات روز خبر می شدم بعدش میرفتم برای تهیه گزارش آن. موضوع امروز ما برگزاری ُورکشاپ آموزشی رشتۀ ورزشی بسکتبال بود، بنان برای پوششی خبری آن باید آنجا میرفتم.

ساعت 9:30 صبح بود رفتم در منزل دوم، در بخش کمره خاستم با ایشان هم هماهنگی کنم که قرار است برنامه برویم، ترایپات را گرفتم و چندی دقیقه بعد رفتیم سوی برنامه، تا رسیدن به جای که قرار است برنامه در آنجا ثبت شود، در گوش خود گوشی مبایل خود را نصب کردم و با شنیدن آهنگ های آرام تا حدی روح روان خود را شاد کردم.

در حدود 20 دقیقه بعد برنامه رسیدیم و ُورکشاپ بسکتبال را هم پوشش داده و دوباره برگشتیم سوی دفتر، ساعت 11:35 بود، تازه در چوکی دفتر نشستیم که یکبار در مبایلم زنگ آمد، دیدم که همکارم مصطفی هاشمی است و برایم اطلاع داد که قرار است تا دو دقیقه دیگر مواد غذایی را بیارد و باید برای کمکش بیرون دفتر آماده باشم.

مصطفی هاشمی هم پسری عاجز، تیز و چالاک و همچنان یک برازیلی سرسخت است. شب گذشته تیم اش برازیل قهرمان کوپا امریکا 2019 شده بود و او هم برای تجلیل از این قهرمانی همه را در غذایی چاشت مهمان کرده بود، شاید در فکر بسیاری این کار مصطفی عجیب بنظر برسه، اما خودش هم یک انسان جالبی است درست مثل همین کارش هههه

اما این شهکار مصطفی یک جنبۀ خیلی خوب هم داشت، راستش مدت دونیم سال میشه که در شبکه ورزشی3 آمدیم. اما هیچگاه دسته جمعی و با صمیمیت کنار هم غذار نخورده بودیم، این کار مصطفی بهانه یی شد تا بعد از خیلی سال ها تمامی ما کنار هم یکجا باشیم، بگویم، بخوریم و بخندیم.


کار جدیدم آغاز شد و معاش یک ماه خود را نیز دریافت کرده بودم. برنامه‌های ترتیب و تنظیم کردم تا در سال‌نو باید طبق برنامه پیش می‌رفتم. ولی عذاب الهی به نام کرونا همه چیز را متوقف ساخت! می‌گویند《بعد از هر تاریکی، روشنی می‌آید》اما این حرف را هم نباید فراموش کرد که بعد از هر روشنی نیز تاریکی خواهد آمد!

همیشه زمانی‌که به یک موفقیت میرسم یا بهتر است بگویم روزی‌که خوشحال می‌باشم، از فردایی همان روز نیز در حراس استم؛ این‌که در عقبِ این روز خوب خدای نکرده غم بزرگ نباشد. اتفاقا همان‌طور هم می‌شود و فردا آن روز یک مشکل گری‌بان گیرم می‌گردد‌.

از طرف دیگر این دانشگاه‌ام بی‌حد (شُم) شده است. یکی از رویا هایم اتمام دانشگاه است، اما هر باری که قصد رسیدن به این رویایی خود را می‌داشته باشم، حتما یک مشکلی برایم پیش می‌آید؛ سال‌های قبل ضعف اقتصاد، فشار کاری، نبود وقت کافی و اکنون که همه چیز درست است، این کرونایی لعنتی مانع شده است!

این روزها خیلی نا اُمید استم. چون هر طرف که می‌بینم بجز نا اُمیدی هیچ حسِ دیگری پیدا کرده نمی‌توانم. در شرایطِ فعلی؛ اوضاع اقتصادی و ی کشورم در بحران قرار دارد و هیچ‌کسی نمی‌داند که سرنوشت کشور فردا در دست کی خواهد اُفتاد. آیا باز هم طالبان آمده و یک کشور عقب زده و دوران وحشت را تشکیل خواهند داد، یا جنگ میان اقوام (پشتون و تاجک) افغانستان باعث نابودی کشورم خواهد شد.

از سوی دیگر آمدن ویروس کرونا و از بین رفتن میلیون‌ها انسان در جهان! برایم درد آور است. هر روز تعداد مبتلا شدگان به این ویروس در کشور ما نیز بیش‌تر می‌شود و این برایم از همه نگران کننده‌تر است! البته این ویروس درسِ به من آموخت.

زمانی تولد شدم که افغانستان استقلال خود را گرفته و خیلی هم پیش‌رفت کرده است. هیچ‌گاهی قیودات، قرنطین و زندانی نبودیم و اصلا معنی آزادی را نمی‌دانستم! این‌که حسِ کسانی‌که مستقل و افرادی‌که زندانی هستند چی است؟ اما این روزها که در خانه قرنطین استم به خوبی این دو حس را فهمیدیم. آدم زمانِ نمی‌تواند؛ راحت قدم بزند، پارک برود، با دوستان میله کند، با خانواده خانه اقارب برود و ‌. چقدر سخت و نفس‌گیر است!

از خداوند پاک می‌خواهم و آرزو دارم که این ویروس را هر چه زودتر نیست و نابود کند. همین‌قدر که همه ما رنج/غم را تحمل کردیم کفایت می‌کند. همه می‌فهمیدیم وقتی تو (الله) بخواهی عذاب خود را بالای بنده‌گانت نازل کنی؛ هیچ قدرت، ثروت و نیرویی نمی‌تواند مقابل‌اش ایستادگی کند. پس لطفا خداوند پاک از این بیش‌تر ما را در عذاب خود گرفتار نکن و به برکت آمدن ماه مبارک رمضان، این ویروس را نیست و نابود بساز.

کودک دوازده ساله بودم بدون این‌که متوجه مشکلات زندگی باشم و درک کنم که زندگی فقط رفتن به مکتب، دیدن کارتون، ساتری کردن، بازی گوشی کردن، غذا خوردن و . این چیزها نیست. مصروف عملی کردن مفکوره‌های شیطنت خود بودم.
سرانجام یکی از روزهای گرم تابستانی بود که عمه جانم خانه ما آمدند. من نیز با هم‌سن‌های دیگر (خواهر، برادر و دخترعمه) رفتیم به حویلی تا از موقع استفاده کرده، بعد از مدت‌ها ساتری کنیم و از زمینه که برای ما مساعد شده بود تا کنار هم باشیم، لذت ببریم.
در موقع بازی کردن بودیم که صدف برایم گفت: "حکیم دوستت دارم" جمله که در آن لحظه برایم معنی خاص نداشت و به احتمال فراوان شاید برای صدف نیز این جمله آن‌قدر مهم نبود و فقط از روی احساسات و این‌که آن لحظه کدام کاری من برایش خیلی خوشایند بود، آن جمله را گفت!
اما به مرور زمان، این جمله که من برای نخستین‌بار از زبان یک دختر برای خود شنیده بودم یک حسِ در من پیدا کرد. بعد از آن روز هر زمانی‌که با صدف مواجه می‌شدم، با این‌که کودک هم بودم بطرفش دیده نمی‌تانستم، حتا تا حال!
در دوران که متعلم بودم، علاقه‌ی به مکتب و درس نداشتم. فقط به نام مکتب می‌رفتم اما هیچ نشانه‌ی از درس و این‌که معلوم شود من متعلم استم نبود. تمبل، بازی‌گوش، حرف نشنو، ضدی و . این همه تعریف‌های دوران متعلیم‌‌ی من بود و زمانی‌که فارغ شدم فیصدی شهادت نامه‌ام نیز ۶۹ درصد است که این خود بیان‌گر وضعیتی من در دوران مکتب است.
اما زمانی‌که از مکتب فارغ شدم، در گوشم شایعه رسید که قرارست صدف با پسری به نام (ایمل) نامزاد شود که این یک شوک واقعا بزرگ و تاثیر گذار در زندگیم بود.
گفته اند که مرگ بدون خبر میایه نه زندگی، اما آن‌روز هم برایم زندگی آمد و هم محبت واقعی! شبِ همان روز بود که پیش خود گفتم (که حکیم اگر تو واقعا صدف را دوست داری، پس برو خود را یک چیزی بساز که هم خانواده بالایت افتخار کند و نیز همان صدفِ که دوست داری وقتی خاستگاری نزدش میری افتخار کند که هم‌چون خاستگار و هم‌چون پسری ماما دارد. با این وضعیت که فعلا به سر می‌بری به هیچ جایی نخواهی رسید.)
این‌بار عظم و اراده خود را مستحکم کردم و هر موانع سخت‌ که صد راهم قرار گرفت، با بدبختی با تنگ‌دستی، با ده‌ها رقم موارد دشوار و گریه‌بان‌گیر مبارزه کردم، تا این‌که موفق شدم در یکی از رسانه‌های افغانستان (شبکه ورزشی۳) راه پیدا کنم.
بعد از راه‌یابی من در رسانه اندکی احساس کردم که اکنون یک فردی با شخصیت شدم و این همه افتخاری که نصیبم شد، مستحق و همراه‌ی همیشه‌گیم فقط یک نفر بود او هم کسی نی، جز (صدف)!
من هر لحظه خواب عروسی با او را می‌دیدم و می‌بینم و همین موضوع برایم انرژی زیادی داده است، تا بیش‌تر تلاش کنم که به آرزوی خود برسم. مبادا روزی برسد که خدای نکرده صدف را کنار کسی دیگی بی‌بینم اگر این‌کار شود، بدون شک تمامی زحماتم به خاک یک‌سان خواهد شد و ناکامی بیش نخواهم بود.
از بس که خیلی صادقانه او را دوست دارم، به تمامی برادرهایش گفتیم. چون نخواستم روزی آن‌ها خبر شوند و بگویند که پسر مامایم یک انسان بد و گستاخ است. حتا آن‌ها نیز مرا شایسته خواهر خود می‌دانند، اما تنها موضوعی که خیلی مرا در شک/تردید انداخته این است که مبادا صدف کسی دیگی را دوست داشته باشه و یا مه به انتخابِ پدر و مادرش نباشم!
اکنون در تلاش هستم تا دانشگاه‌ی خود را هر چه زودتر به پایان برسانم و هدف بعدیم نیز به فرجام رساندن ماستریم در خارج از افغانستان (هندوستان) خواهد بود. بعدش به خیال راحت برای خاستگاری نزد خانواده صدف شان خواهم رفت. امیدوارم تمامی برنامه ریزی‌های که دارم آن‌طوری که می‌خواهم پیش برود. تا بتوانم به آرزویم برسم.


چند روز قبل خانه پدرکلانِ مادری (بابه) خود رفتیم. بلاخره مجبور به قانون شکنی شدیم چون از این بیشتر نمی‌توانستیم در خانه بمانیم و قرنطینه را مراعت کنیم. بیش از ۷۰ روز می‌شد که در چهار دیواری خانه مثل زندانِی‌ها بندی بودیم. خانه پدرکلان رسیدیم و تا ساعت ۱۲ شب حرف زدیم و یاد از قدیم‌ها شد و بعضی حرفای پند آموز از مردِ بزرگ خانواده ما شنیدیم. سرانجام وقت استراحت فراه رسید، در منزل دوم در اتاقِ که مامایم خواب می‌کرد جای من را نیز برای استراحت آماده ساختند.
یکی از شب‌ها بود، در اتاق‌ام بخاطر امتحانات ۲۰ فیصد درس می‌خواندم. بعد از یک ساعت مطالعه خواستم چند دقیقه‌ی تفریحه کنم، مبایلم در چارج بود از چارج کشیدم و نت خود را فعال کردم. خبرهای ورزشی را چک‌ کرده سپس چند مسج در مسنجر و واتس آپ آمده بود آنها را پاسخ دادم. در دلم گشت که یک‌بار ایمیل خود را نیز (دو هفته می‌شد چک نکرده بودم) چک کنم. دیدم که برایم از سوی مسوولین تلویزیون طلوع نیوز ایمیل آمده و نوشته شده بود که فردا باید ساعت ۱۰ قبل از ظهر بخاطر امتحان در
سونیا، حالی هم که میبینمش فکر می‌کنم همان سونیایی پنج سال پیش است. شوخ، قندول، شیطان، دوست داشتنی و مهربان. اما نه، تازه امروز فهمیدم او خیلی بزرگ شده است. امروز زنگی آمد از طرف خواهرم: سونیا: سلام من: علیکم خوبی؟ سونیا: شکر، حالی هیچ زنگت‌ نمیایه. من: زنگ زدم اما خاموش بود گوشیت. به هر صورت کجاست مادرم؟ سونیا: باش برایش میتم. مادرم: سلام خوب استی؟ من: شکر، شما خوبین؟ مادرم: معاش گرفتی؟ من: نه! مادرم: پس شبانه چی میخوری؟ من: خوب دگه، یک کاری میکنم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها