همه چیز خیلی زود تغییر کرد، درست همانند یک پِلک زدن. یک هفته پیش در یک دفتر ظاهر بیقدر اما در بیرون صاحب وظیفه و شهرت بودم.
اما حال در یک اُطاق تاریک که ساعت هم ۱۲ شب است، به امید آمدن فردایی روشن استم. شرایط در یک هفته خیلی تغییر کرد، همه چیز برایم از سر شروع شد. فرشته رفت، وظیفه رفت و صدف هم در حالی رفتن است یعنی میشه گُفت او هم رفت. حال تنها مه ماندیم و زندگی نامعلوم!
البته این جمله را (پول داشتی مردم تو را مشناسند، نداشتی تو مردم را مشناسی) خیلی شنیده بودم و تا جایی هم درک میکردم که همینطور است. اما حال واقعی دیدم؛ تا یک هفته پیش دوستان بیشمار داشتم که وقت و ناوقت احوالم را جویا میشدند و ازم خواهش میکردن تا حداقل یکروز برایشان وقت بگذارم و کنارشان شب را روز کنیم. اما حال آنها اصلا تحویلم نمیگیرند!
روزها را به سختی میگذرانم، در چارچوب اُطاق خود مثل بندیهای که دیگر اجازه برای برون برآمدن ندارند. نه جایی میرم و نه دوست دارم کسی بیاید. میخاهم تنها باشم و کتاب مطالعه کنم، ولی برای کتاب خاندن پول نیست تا خریداری کنم. تا کمتر از ۲۰ روز دیگز دانشگاهام آغاز خواهد شد. اما برای تکمیل فیساش تا حال فکر میکنم که از کدام منبع فیس دانشگاه خود را پرداخت کنم و و و .
بعضی وقتا دلم میشه برم (گرافیک دیزاینگ) بخانم تا زودتر صاحب وظیفهی خوب شده و بعد دانشگاه خود را آغاز کنم، اما برای همین کار نیز پول ضرورت است که نیست. در چند راهی بزرگی زندگیم قرار گرفتیم، نمیدانم چی کنم و کجا برم .
زندگی بعضی اوقات خیلی سخت میشود که انسان فقط یک آرزو میداشته باشد که او هم چیزی نیست جز مّرگ!
اما دست از تلاش بر نمیدارم، نمیخواهم ناکامی ای دنیا را در آخرت هم داشته باشم؛ میخواهم یک مرگ با عزت نصیبم شود.
باز هم از بر پا میایستم زحمت میکشم و همه چیز را از سر آغاز میکنم. اینبار بیبنم روزگار مرا کجا خواهد کشاند.
درباره این سایت