صبح روز یکشنبه بود، برایم خبر رسید که قرار است فردا امتحان کانکور سمستر خزانی گرفته شود. من هم خُرسند شدم و آمادگی برای فردا گرفتم.
ساعت ۹ صبح دوشنبه بود و من نزد دروازه انستیتیوت نی رسیدم آنجا روی یک دیوار سفید یک زنگ نصب شده است که قبل از داخل شدن به دانشگاه باید هر شخص دکمه زنگ را کلک کند، بعد یک نفر در آنسو حضور دارد و مشخصات شما را میپرسد؛ اینکه شما کی هستین؟، برای چی آمدین؟
خوب من دکمه زنگ را فشار دادم و مشخصاتم را گفتم، پیش از اینکه داخل دانشگاه شوم، یک دختری قد متوسط، مو سیاه و متفاوت مقابلم آمد!
او هم برای امتحان سمستر خزانی آمده بود. قرار بود داخل دانشگاه شوم به یکبارگی حس کردم همه چیز متوقف شده باشد. پاهایم از حرکت ماندند، چشمانم این طرف و آنطرف را میدید چون جرات چشم به چشم شدن را ندارد، ذهنم درگیر جذابیت او شده بود.
او هم دکمه زنگ را فشار داد، آنسوی گوشی مسوول پرسید کی است؟
او گفت: سلام میترا استم، برای امتحان آمدیم.
بلی اسمش میترا است!
نه دیگه اینبار عاشق نشدیم، فقط یک حس متفاوت برایم رقم زده است. خوب من هم در امتحان کامیاب شدم و چهار روز بعد برای آعاز دوره محصلی خود به دانشگاه رفتم. حدودی ۲۶ نفر شاگرد در صنف ما حضور دارد که ۸ آن دختر خانمها و متباقی پسران هستند.
با عزم و اراده قوی اینبار دانشگاه را آغاز کردم و میخواهم بدون کدام سکتگی اینبار دوره محصلی خود را به پایان برسانم. در صنف ما میترا هم آمده بود، قسمیکه در بالا صفاتاش را گفتم یک دختر تمام عیار و بلخصوص اجتماعی است. همواره با همصنفان خود خنده، مزاق، درس و تبادل نظر میکند.
من را از شخصیتش خوشم آمد، اما چون پسری آرام و مقابل دختر خانمها کم جرات هستم نمیتوانستم با او رابطه صمیمی بر قرار کنم. سرانجام نماینده صنف تصمیم گرفت تا همصنفان یک گروه واتس اپ داشته باشیم، بنان شماره تماس همهی مارا گرفت.
من هم با سعی و تلاش فراوان شماره تماس میترا را از واتس اپ گروپ پیدا کردم و بلاخره به بهانهی همرایش دوست شدم و حالا در صنف، ما صمیمیترین دوستان یگدیگر هستیم. هر آنچه که در قلب خود دارد راحت برایم میگوید و من هر احساسی که دارم برایش میگویم، کنار هم درس میخوانیم، نظریات یک دیگر را گوش میدهیم و بالای یکدیگر باور
میترا از کابل است و در خانوادهاش پنج خواهر و یک برادر همراه با پدر و مادر جانش زندگی میکنند. پدرش شغل آزاد دارد و برادرش نیز ۱۵ ساله متعلم مکتب است. خواهر بزرگش عروسی کرده و خودش نیز اکنون با ۱۹ سال سن اولاد بزرگ خانوادهاش محسوب میشود.
فقط یک آرزو دارد که روزی خبرنگار شود!
از دید منی که تجربه خبرنگاری را دارم یک آرزوی کوچک است، اما برای او یک امید بزرگ! من نیز برایش وعده کردیم تا از تجربیات خود برایش گفته و او را روزی به این هدفش برسانم.
او من را به مادرجانش نیز معرفی کرده و حال باید تلاش خود را بیشتر بسازم تا او به هدف خبرنگاریش برسد. امیدوار هستم بتوانم حداقل یک انسان را به هدفی که دارد برسانم.
یک ,هم ,میترا ,دانشگاه ,امتحان ,نیز ,دکمه زنگ ,من هم ,را به ,زنگ را ,شدم و
درباره این سایت