محل تبلیغات شما

انسان تا سن دوازده و یا نهایتا چهارده سالگی فقط به فکر خوش سپری کردن اوقات خود است و هیچگاهی افکار اش را مصروف تعلیم، خانواده و وضعیت زندگی نمی کند، اگر می کند پس او یک انسان نابغه است.

اما خودم نابغه نیستم، زیرا تا سن جوانی، فقط به خود و آنچه که مرا خوشحال میساخت فکر میکردم. به فکر آینده، رضایت خانواده، تعلیم، کار درست و یا اشتباه نبودم. اما حال که تازه 20 سال از عمرم را سپری کردیم، فهمیدم که زندگی یعنی؛ عبادت، تلاش و بودن کنار خانواده.

پدرم درایور است؛ قدش متوسط، جلد سیاه و پخته شده در آفتاب، سرش سفید و سیاه که فیصدی بسیار از تار موهایش را سفید تشکیل میدهد، ریش سفید و سیاه، دستان بریان شده در آفتاب، مرد زحمتکش، مهربان، توانا، با خُدا و با غیرت. او همه چیز و همه کاره خانواده ماست.

در وضعیت که فعلا افغانستان قرار دارد، اقتصاد همه حتا از تاجران هم رو به سقوط است، پدرم صبح وقت برای پیدا کردن یک لقمه نان حلال بیرون میره و زمان برآمدن ستاره ها در آسمان دوباره به خانه بر میگردد. زمانیکه به خانه میایه همه برادران و خواهرانم پیش از اینکه به طرف پدرم مشاهده کنند، اول دستانش را می بینند که چیزی آورده است یا نه!

ما پنج برادر و سه خواهر هستیم، برادر بزرگم 22 سال سن دارد که فعلا در سویدن مصروف تحصیل اش است، او فکر میکند که وضعیت خانواده ما از لحاظ اقتصادی در حالتی خوب قرار دارد، چون که من در یکی از رسانه های افغانستان ایفایی وظیفه میکنم. اما خبر نیست که من با معاش که در دوماه فقط یکبار بدست میارم، حتا نمیتانم خرچ و مصارف خود را برآورده بسازم چی برسه این که به خانواده ما کمک کنم.

دیشب بعد از یک هفته نوکری در وظیفه خانه بودم، فامیلم با نان و تربوز شکم خود را فریب میدادن، دیدن آن لحظه واقعا برایم دردناک و غیر قابل تصور بود، در سمت دیگر پدرم خسته و زله از کار آمده بود و بدون اینکه نان بخورد، خواب رفته بود.

اما در این میان من خیلی احساس ناتوانی میکنم، نمی دانم برای تغییر دادن و ضعیت زندگی ما چی کاری انجام بدهم، دوسال است دانشگاه خود را بدلیل مشکلات مالی نتانستم آغاز کنم، سال پیش آغاز کردم و همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه خواهرم آرزو داشت روزی داکتر شود، بنان برای رساندن خواهرم به رویایش، آرزو و ارمان های خود را نادیده گرفتم و حال حیران ماندیم این روزگار تلخ زندگی چی زمانی به اتمام خواهد رسید، چی زمانی میتانم به پا ایستاده شوم.
با نا امیدی اما اُمیدوار به اُمیدواری زندگی میکنم!

یک روز با حال، ده روز بی‌حال!

باور نمی‌شد که خواهر بزرگ شده باشد.

میترا دوست جدیدم که می‌خواهد خبرنگار شود.

زندگی ,خانواده ,پدرم ,چی ,فکر ,خانه ,خود را ,همه چیز ,شده در ,در آفتاب، ,خانواده ما

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها