محل تبلیغات شما

کودک دوازده ساله بودم بدون این‌که متوجه مشکلات زندگی باشم و درک کنم که زندگی فقط رفتن به مکتب، دیدن کارتون، ساتری کردن، بازی گوشی کردن، غذا خوردن و . این چیزها نیست. مصروف عملی کردن مفکوره‌های شیطنت خود بودم.
سرانجام یکی از روزهای گرم تابستانی بود که عمه جانم خانه ما آمدند. من نیز با هم‌سن‌های دیگر (خواهر، برادر و دخترعمه) رفتیم به حویلی تا از موقع استفاده کرده، بعد از مدت‌ها ساتری کنیم و از زمینه که برای ما مساعد شده بود تا کنار هم باشیم، لذت ببریم.
در موقع بازی کردن بودیم که صدف برایم گفت: "حکیم دوستت دارم" جمله که در آن لحظه برایم معنی خاص نداشت و به احتمال فراوان شاید برای صدف نیز این جمله آن‌قدر مهم نبود و فقط از روی احساسات و این‌که آن لحظه کدام کاری من برایش خیلی خوشایند بود، آن جمله را گفت!
اما به مرور زمان، این جمله که من برای نخستین‌بار از زبان یک دختر برای خود شنیده بودم یک حسِ در من پیدا کرد. بعد از آن روز هر زمانی‌که با صدف مواجه می‌شدم، با این‌که کودک هم بودم بطرفش دیده نمی‌تانستم، حتا تا حال!
در دوران که متعلم بودم، علاقه‌ی به مکتب و درس نداشتم. فقط به نام مکتب می‌رفتم اما هیچ نشانه‌ی از درس و این‌که معلوم شود من متعلم استم نبود. تمبل، بازی‌گوش، حرف نشنو، ضدی و . این همه تعریف‌های دوران متعلیم‌‌ی من بود و زمانی‌که فارغ شدم فیصدی شهادت نامه‌ام نیز ۶۹ درصد است که این خود بیان‌گر وضعیتی من در دوران مکتب است.
اما زمانی‌که از مکتب فارغ شدم، در گوشم شایعه رسید که قرارست صدف با پسری به نام (ایمل) نامزاد شود که این یک شوک واقعا بزرگ و تاثیر گذار در زندگیم بود.
گفته اند که مرگ بدون خبر میایه نه زندگی، اما آن‌روز هم برایم زندگی آمد و هم محبت واقعی! شبِ همان روز بود که پیش خود گفتم (که حکیم اگر تو واقعا صدف را دوست داری، پس برو خود را یک چیزی بساز که هم خانواده بالایت افتخار کند و نیز همان صدفِ که دوست داری وقتی خاستگاری نزدش میری افتخار کند که هم‌چون خاستگار و هم‌چون پسری ماما دارد. با این وضعیت که فعلا به سر می‌بری به هیچ جایی نخواهی رسید.)
این‌بار عظم و اراده خود را مستحکم کردم و هر موانع سخت‌ که صد راهم قرار گرفت، با بدبختی با تنگ‌دستی، با ده‌ها رقم موارد دشوار و گریه‌بان‌گیر مبارزه کردم، تا این‌که موفق شدم در یکی از رسانه‌های افغانستان (شبکه ورزشی۳) راه پیدا کنم.
بعد از راه‌یابی من در رسانه اندکی احساس کردم که اکنون یک فردی با شخصیت شدم و این همه افتخاری که نصیبم شد، مستحق و همراه‌ی همیشه‌گیم فقط یک نفر بود او هم کسی نی، جز (صدف)!
من هر لحظه خواب عروسی با او را می‌دیدم و می‌بینم و همین موضوع برایم انرژی زیادی داده است، تا بیش‌تر تلاش کنم که به آرزوی خود برسم. مبادا روزی برسد که خدای نکرده صدف را کنار کسی دیگی بی‌بینم اگر این‌کار شود، بدون شک تمامی زحماتم به خاک یک‌سان خواهد شد و ناکامی بیش نخواهم بود.
از بس که خیلی صادقانه او را دوست دارم، به تمامی برادرهایش گفتیم. چون نخواستم روزی آن‌ها خبر شوند و بگویند که پسر مامایم یک انسان بد و گستاخ است. حتا آن‌ها نیز مرا شایسته خواهر خود می‌دانند، اما تنها موضوعی که خیلی مرا در شک/تردید انداخته این است که مبادا صدف کسی دیگی را دوست داشته باشه و یا مه به انتخابِ پدر و مادرش نباشم!
اکنون در تلاش هستم تا دانشگاه‌ی خود را هر چه زودتر به پایان برسانم و هدف بعدیم نیز به فرجام رساندن ماستریم در خارج از افغانستان (هندوستان) خواهد بود. بعدش به خیال راحت برای خاستگاری نزد خانواده صدف شان خواهم رفت. امیدوارم تمامی برنامه ریزی‌های که دارم آن‌طوری که می‌خواهم پیش برود. تا بتوانم به آرزویم برسم.

یک روز با حال، ده روز بی‌حال!

باور نمی‌شد که خواهر بزرگ شده باشد.

میترا دوست جدیدم که می‌خواهد خبرنگار شود.

صدف ,یک ,نیز ,هم ,این‌که ,مکتب ,را دوست ,و این ,بعد از ,خود را ,در دوران

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها